۲۹ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۰:۲۳
قدرتهای میانی؛ قطب‌ های اقتصادی در حال رشد| حرکت به سوی ایجاد شبکه‌ های تجاری منطقه‌ ای
بازار گزارش می‌دهد؛

قدرتهای میانی؛ قطب‌ های اقتصادی در حال رشد| حرکت به سوی ایجاد شبکه‌ های تجاری منطقه‌ ای

قدرت‌های میانی به‌ عنوان بازیگرانی با تعاملات بسیار، تمایل دارند که منافع ملی خود را به صورت منطقه‌ای تعریف کرده و تنها در چارچوب تاریخ و شرایط ژئوپلیتیک منطقه‌ای که در آن ساکن هستند، قابل درک باشند.

بازار؛ گروه بین الملل: در بخش پیشین گفته شد که عواملی مانند شرایط جغرافیایی مطلوب، جمعیت شناسی، ثبات نسبی داخلی، توسعه اقتصادی و ظرفیت نظامی، منعکس کننده همبستگی تاریخی و فرهنگی (به ارث رسیده توسط دولت) است که همه با هم ترکیب می شوند و کشورهایی را پدیدار می سازند که می توانند به طور کامل از استقلال عمل خود دفاع کرده و بر قدرت های کوچکتر در مجاورت خود تأثیر بگذارند؛ بدون اینکه به سطح یک قدرت جهانی که قادر به فرافکنی قدرت فرامنطقه ای (یا جهانی) باشد، ارتقا یابد.

در این گفتار، جغرافیا برای ایجاد گروه‌ بندی‌ و تجریه و تحلیل خوشه‌ ای و پایدار دولت‌ ها، امری بنیادی است، در حالی که تاریخ از تعاملات بین آنها خبر می‌دهد که در ادراکات و سوگیری‌های موروثی به اوج خود می‌رسد و در همین راستا، تصمیم‌گیرندگان را در هر ایالت در هر زمان هدایت می‌کند.

به طور انتقادی، این موضوع دلالت می کند که امنیت (به عنوان یک میل انسانی) از نظر تاریخی، ذهنی و ادراکی است( اغلب شامل تفاسیر ریسک به جای یک واقعیت عینی است) و نگرانی‌های امنیتی در نهایت، در عمل محلی و منطقه‌ای هستند. با ادغام این فرض با بحث قبلی خود در مورد مجموعه های امنیتی منطقه ای، ما چهار عنصر را شناسایی می کنیم که لازم و کافی هستند و موجبات ورود به مجموعه های پویا اما همچنان انحصاری «قدرت های میانی» را فراهم می کنند:

۱. ژئومنطقه: آنها دولت هایی هستند که در یک مجموعه امنیتی منطقه ای در مناطق خاص خود قرار و شکل گرفته اند. این مجموعه ها، از نظر تاریخی پویا هستند و می توانند در طول زمان تا حدودی بزرگ یا کوچک شوند. علاوه بر این، محدودیت‌ ها و مزیت‌ های جغرافیایی را در حالی که گستره سرزمینی آن‌ها را مشخص می‌کند و آن‌ ها را در موقعیت مساعد و نه ذاتاً غالب، در مقابل دیگر بازیگران مجموعه امنیتی منطقه ای قرار می‌دهد، نشان می دهد که بیانگر علایق حیاتی آنها در طول زمان است.

۲. مزیت مادی نسبی: آنها دولت هایی هستند که دارای درجه مشخصی از توانایی مادی و منابع عملیاتی کافی برای ایجاد و حفظ برتری نسبی _ هم از نظر نظامی و هم از نظر سرمایه اقتصادی و انسانی_ هستند. این توانایی به آنها امکان می دهد در پیگیری اهداف نسبت به همسایگان نزدیک خود بهتر عمل کنند.

۳. دولت فرهنگی: آنها نماینده کشورهایی با خاطرات تاریخی طولانی هستند، اغلب از ارزش های متمایز حمایت کرده، متعهد به حفظ شکل فرهنگی زندگی خود در حال و آینده بوده و آرزوی به رسمیت شناختن و احترام به همتایان خود را در سر دارند. تداوم تاریخی و فرهنگی همچنین باعث ایجاد همبستگی بیشتر و ثبات داخلی بالاتر با توجه و علاقه بیشتر به خارج از کشور می شود که توسط میراث منحصر به فرد تاریخی و فرهنگی آنها شکل گرفته است.

۴. اهداف محدود و غیر جهانی: این کشورها به دلیل توانایی های نسبتاً محدود خود (یعنی ناتوانی در پیگیری منافع بسیار فراتر از مناطق خود همانطور که قدرت های بزرگ می توانند) و به لطف تأکید آنها بر ویژگی فرهنگی و اولویت دادن به منافع حیاتی، اهداف محدودتر و دغدغه‌های استراتژیک‌تر دارند که محدود به خارج از کشور نزدیک است و در طول زمان به شدت تغییر نمی‌کند و حتی در میان رژیم‌های سیاسی مختلف پایدار است. بر همین اساس، نمی توان اهمیت مزیت های نسبی برای تجمیع توان این کشورها را نادیده گرفت.

در همین راستا، جمعیت بزرگتر، اندازه اقتصاد (به ویژه تولید ناخالص داخلی که با برابری قدرت خرید اندازه گیری می شود) و توانایی نظامی با یکدیگر ترکیب می شوند تا شرایط اساسی مادی را ایجاد کنند و بر همین اساس، یک کشور بتواند وزن ژئوپلیتیکی خود را به میزان بیشتری نسبت به بسیاری از کشورهای همسایه اعمال کند.

با این حال، دستیابی یا مبارزه آنها برای نفوذ و شاید تسلط بر کشورهای کوچکتر در مناطق آنها، گاهی می تواند دارای پیامدهای جهانی به ویژه زمانی که آن کشورهای پیرامونی با قدرت های متوسط یا بزرگ (خارج) (از طریق مشارکت های امنیتی یا اتحادهای رسمی مانند ناتو) در کنار هم قرار می گیرند، باشند که به عنوان متعادل کننده منطقه ای برای قدرت میانی خودگردان یا هسته ای عمل می کند.

بدین ترتیب، در بهترین سناریو، بیشترین چیزی که یک قدرت متوسط می تواند به طور واقع بینانه به آن امیدوار باشد، تامین یک حوزه نفوذ در مجموعه امنیتی منطقه ای تعیین شده خود است. بر این اساس، حتی بیشتر از قدرت‌ های بزرگ، قدرت‌ های میانی با روابط خود با قدرت‌ های دیگر به‌ گونه‌ای تعریف می‌شوند که توانایی‌ های مادی آنها را تقویت، کاهش یا واجد شرایط می‌کند.

بنابراین، غیرممکن است که یک قدرت متوسط را به اندازه کافی تعریف کرده یا مسیر استراتژیک آن را بدون ارجاع به منطقه جغرافیایی و موقعیت نسبی همسایگانش در داخل و قدرت های میانی نزدیک خارج از مجموعه های امنیتی منطقه ای تعریف کرده و به منافع قدرت های بزرگ خارجی اشاره نکنیم.

در این میان، عنصر رابطه با همسایگان و گاهی رقبا یک شناسه مهم است. بر همین اساس، می توان قدرت اقتصادی کشوری مانند جمهوری کره که دارای شهرهای شلوغ با استاندارد زندگی بالا و فرهنگ تأثیرگذار است را مشاهده و آن را به عنوان یک قدرت متوسط ارزیابی کرد. اما در کنار کشورهای بزرگتر و مهمتر مانند چین و ژاپن، آزادی استراتژیک کره جنوبی نسبتاً محدود است.

به عنوان خط گسل مرکزی ژئوپلیتیک بین چین، ژاپن و حتی روسیه، شبه جزیره کره تقسیم شده کنونی به عنوان حائل و تحت الحمایه متناوب بوده که خشونت های زیادی را مشاهده کرده و هزینه زیادی را در کشمکش تاریخی بین این قدرت ها پرداخته است. با این حال، اگر بخواهیم کره جنوبی را به نحوی به مکان مساعدتر و کمتر مورد مناقشه_مثلاً در آفریقا یا آمریکای جنوبی_ منتقل کنیم، می توان تصور کرد که به عنوان یک قدرت متوسط پویا و قدرتمند ظاهر شود.

بر همین اساس، زمانی که همه چیز بیان و انجام می شود، جغرافیا اساسی ترین عامل تعیین کننده قدرت است. به همین ترتیب، مکزیک به عنوان یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان از نظر تولید ناخالص داخلی با جمعیتی بیشتر از ژاپن، در تئوری، تعداد زیادی از نیازهای قدرت متوسط را که قبلاً تعیین شده بود را می تواند برآورده کند، اما دامنه جهانی آن ضعیف است و حضور منطقه ای آن تحت الشعاع همسایه شمالی غول پیکر یعنی ایالات متحده قرار گرفته است.

بر اساس تحلیل هانتینگتون، برخورد تمدن ها در دو سطح رخ می دهد: در سطح خرد، گروه‌های مجاور در امتداد خطوط گسل بین تمدن‌ ها، اغلب با خشونت، بر سر کنترل قلمرو و یکدیگر مبارزه می‌کنند. در سطح کلان، دولت‌ های تمدن‌ های مختلف برای قدرت نظامی و اقتصادی نسبی به رقابت پرداخته، بر سر کنترل نهادهای بین‌المللی و اشخاص ثالث مبارزه می‌کنند و ارزش‌های سیاسی و مذهبی خاص خود را به‌طور رقابتی ترویج می دهند.

در اینجا، به اصطلاح سطح خرد، تعارض عموماً با اصول واقع گرایانه موافق است و از این رو می تواند روابط دوستی یا دشمنی را تأیید کند که بسته به زمینه خاص و توازن قوا، به طور متناوب رخ می دهد. با این حال، در «سطح کلان»، دقیقاً تعصب و پیش‌ فرض‌ های جهان‌ شمولی مدل هانتینگتون را مشاهده می کنیم که باز هم به اشتباه و به‌ طور نادرست فرض می‌کند که درست مانند غرب، تمدن‌ های دیگر باید برای تحمیل جهان‌ بینی‌های خود در سطح جهانی و دستیابی به برتری جهانی بر آن رقابت کنند. بنابراین، روابط تضاد بین آنها اجتناب ناپذیر می شود.

اگرچه این موضوع درست است که تناسب جغرافیایی می‌تواند موجب ایجاد ادعاهای متضاد سرزمینی شود، تمایل به گسترش سرزمینی خودسرانه، مداخله‌گرایی خارج از مجموعه های امنیتی منطقه ای خود یا به طور کلی یک مکان کنترل بیرونی، اغلب نشان‌دهنده زوال درونی است؛ یک مجموعه فرهنگی رو به زوال که از طریق رفتار پرخاشگرانه به شکست‌ها و احساس ناتوانی خود واکنش نشان می‌دهد.

همانطور که «توین بی» مشاهده می کند، افزایش دستورها و فرامین بر محیط ها به جای رشد، با فروپاشی همراه است. نظامی گری، ویژگی مشترک فروپاشی غالباً در افزایش فرمانروایی جامعه بر سایر جوامع زنده و بر نیروهای بی جان طبیعت مؤثر است که می توان نمونه های مشابه فراوانی را مشاهده کرد.

در نهایت، به یاد بیاورید که مجموعه‌های امنیتی منطقه‌ای سرزمین‌های متمایزی هستند که با واقعیت‌های جغرافیایی (مانند وجود رودخانه‌ها، مناطق کوهستانی، ارتفاع از سطح دریا، یا بیابان‌ها و غیره) محدود و شکل می‌گیرند، که در آن دولت‌ های خاص تا حدودی سازگار و قابل پیش‌بینی تعامل دارند. چنین واقعیت‌ های فاصله ای و منطقه‌ای همراه با تجربیات تاریخی که در طول نسل‌ها به ارث رسیده است، بر ادراکات دولت‌ها در طول زمان تأثیر گذاشته و آنها را مشروط می‌کند؛ به این معنی که شیوه‌ای که یک دولت خود را در رابطه با دیگران می‌بیند، عینی یا عقلانی نیست، بلکه از نظر تاریخی پسینی به شمار میرود.

نتیجه این است که دولت‌ های خارج از یک منطقه خاص، اغلب برای درک دیدگاه، ارزش‌ها و سیاست خاص آن مجموعه به دلیل این واقعیت که خارج از آن منطقه وجود داشته و ارتباطی با فرهنگ و جهان‌ بینی غالب در آن حوزه ندارند، درگیر هستند. بنابراین، آنها به طور معمول تجربیات و ارزش های خود را بر دیگران فرافکنی می کنند؛ تحریفی که در هنگام تلاش برای درک تهدید جامعه و تحمل خطر، برجستگی خاصی پیدا کرده و نسبتاً ممنوع است.

حال، ظهور قدرت‌ های میانی حاکی از احیای مجدد سیاست واقعی و حاکمیت فرهنگی یعنی واقعیت‌هایی که بیشتر قرن بیستم سعی در حذف آنها داشت، است. طلوع ایده آلیسم ویلسون و راه انداختن جنبش خودمختاری ملی در سراسر جهان با رهبری آمریکا ممکن است به فروپاشی سیستم استعماری (به رهبری اروپا) کمک کرده باشد. اما همچنین به طور سیستماتیک اقتدار قدیمی ترین و متمایزترین فرهنگ های جهان را تضعیف کرد و کثرت گرایی فرهنگی جهانی را جایگزین هژمونی ایدئولوژیک لیبرالیسم غربی نمود_ فرآیندی که با ظهور اقتصاد سرمایه داری و امپراتوری های دریایی در دهه ۱۵۰۰ آغاز شد، اما به طور تصاعدی شتاب گرفت و در دوره پس از جنگ جهانی دوم مستحکم شد.

امروزه، با بازگشت دولت‌ های تمدنی دیرینه به عنوان قدرت‌ های میانی یا بزرگ، حاکمیت فرهنگی (و تلاش برای آن) می‌تواند به زودی نقش محوری‌ تری را در آنچه که شاید باید از آن به «بین‌تمدنی» یاد کرد تا سیاست بین‌المللی؛ ایفا کرده و جایگزین حاکمیت ملی به عنوان تعیین کننده ترین عامل در ژئوپلیتیک جهانی شود. دلیل اصلی این تغییر پارادایم ضروری این است که قدرت‌ های میانی دولت‌ های تمدنی هستند که ریشه محکمی در سرزمین، سنت و فرهنگ خاصی داشته و از حافظه تاریخی قدرتمندی برخوردار هستند.

در مقایسه با انگیزه ایدئولوژیک ابرقدرت‌ های قرن بیستم، دسترسی به یک آگاهی تاریخی_ نه ایدئولوژی_ موتوری است که اغلب این دولت‌ها را به حرکت در آورده و منافع گذشته و آینده «یک قوم» را با واقعیت‌های ملموس در مواجهه با نسل های حاضر مرتبط می‌کند. به عبارت دیگر، آنچه این قدرتها را به «دولت های تمدنی» تبدیل می کند، این است که دولت آنها بر محوریت و در نهایت مشروعیت بخشیدن به فرهنگ منحصر به فرد با عقبه تاریخی و خودآگاهی پیوسته که جهان نیز آنها را از یکدیگر متمایز می کند، متمرکز است.

همانطور که ساموئل هانتینگتون در مقاله معروف فارن افرز در سال ۱۹۹۳ نوشت، اختلافات بزرگ، بین نوع بشر و منبع غالب درگیری فرهنگی، وجود خواهد داشت. دولت‌ های ملی، قدرتمندترین بازیگران در امور جهانی باقی خواهند ماند، اما درگیری‌های اصلی سیاست جهانی بین ملت‌ها و گروه‌هایی از تمدن‌های مختلف، رخ خواهد داد. افزون بر این، برخورد تمدن ها بر سیاست جهانی مسلط خواهد شد؛ ضمن اینکه خطوط گسل بین تمدن ها خطوط نبرد آینده خواهند بود.

بسیاری از محوری ترین و پایدارترین مناطق درگیری امروز و منابع اصلی بی ثباتی جهانی؛ یعنی اوکراین، عراق، کره، یمن، سوریه و قره باغ، در واقع، در مناطق خاکستری بین مجموعه‌ های فرهنگی اصلی (که تا حد زیادی با مرزهای مجموعه های امنیتی منطقه ای مطابقت دارند) قرار دارند. با این وجود، مفهوم اجتناب‌ناپذیری برخورد بین این مجموعه‌ها موضوعی است که ما صریحاً آن را رد کرده و امیدواریم در اینجا اصلاحی برای آن ارائه دهیم.

هانتینگتون با اتخاذ یک درک جهان‌ شمولی حداکثری و حاصل جمع صفر از تمدن‌ها، چارچوبی را به تاریخ ارائه کرده که از تجربه مذهبی (مثلاً معترضان) غربی (مثلاً معترضان) منطقه‌ای برخوردار بوده است در حالی که جهان‌شمولی ذاتی آن طبیعتاً به پیش‌ فرض تعارض وجودی به‌عنوان یک واقعیت اجتناب‌ناپذیر یا حتی یک واقعیت گریزناپذیر منجر شده است. با وجود همه اینها، نکته مهم این است که کثرت ژئوپلیتیک، نقشه های قبلی را بر روی یک کثرت ژئوفرهنگی مورد بحث قرار داده است.

برخلاف مدل تمدن‌ های هانتینگتون (که در واقع یک ماندالای مذهبی است)، فرهنگ‌ها نه تنها فاقد یک جهان‌شمولی ذاتی هستند، بلکه خاص بودن را مجسم می کنند. در حالی که هر کدام خود را منحصر به فرد و خاص می دانند، شاید حتی با موقعیت ممتاز در تاریخ جهان، یک فرهنگ سالم نه استثناگرایانهرا نشان می دهند: یک استثناگرایی یا اتوپیایی که یک شکل فرهنگی را به یک ایده جهانی_تاریخی ایدئولوژیک تبدیل می کند. در حقیقت، آن را به دلیلی تبدیل می کند که باید در سراسر جهان تحقق یابد (مانند عملکرد ولادیمیر لنین در روسیه و وودرو ویلسون آمریکا)، چنین تثبیت تبلیغ کننده ای برای تغییر جهان و بازسازی آن در تصویری خاص با قدرت دولتی مدرن_ بیانگر قلمرو ایدئولوژی و نشان دهنده آسیب شناسی فرهنگ است.

به دور از جستجوی چنین آپتئوزی، مجموعه های فرهنگی، مجموعه های زنده و پویایی هستند که به دنبال بقا، امنیت و شکوفایی خود از طریق دستیابی به تسلط بر منطقه فیزیکی خاص (یعنی زیستگاه) هستند که مجموعه فرهنگ در آن فعال بوده است. چنین رئالیسم فرهنگی نشان می‌دهد که تفاوت‌ های میان فرهنگ‌ های اصلی جهان به اندازه‌ ای اساسی است که واقعیت‌ ها و ادراکات متفاوت را افزایش دهد و بر این باور است که ما انسان‌ها، به‌عنوان موجودات هم‌فرهنگ، واقعیت را به‌عنوان یک واقعیت عینی در سراسر «انسانیت» تجربه نمی‌کنیم، بلکه در واقعیت‌های گوناگون ساکن هستیم.

هدف هر مجموعه فرهنگی، خودشکوفایی (شکل زندگی) است؛ در حالی که اراده آن برای قدرت باید به جای تمرکز بیرونی یا یک مرکز کنترل بیرونی، به سوی خود هدایت شود. بنابراین، واقعیت کثرت گرایی فرهنگی جهانی امکان رقابت تمدنی را منع نمی کند، بلکه با چارچوب هژمونیک جهان شمولی آن به عنوان یک تضاد مانوی در چالش است.

با این حال، دیر یا زود، ناامیدی ها پدیدار خواهند شد، زیرا جامعه‌ای که به‌ طور لاعلاجی علیه خود تقسیم شده، تقریباً مطمئن است که بخش بزرگی از آن منابع اضافی، انسانی و مادی را که اتفاقاً کسب کرده، به خاطر جنگ در تجارت باید بازگرداند.

هنگامی که این موضوع با ایده هانتینگتون از تمدن ها مقایسه می شود_مفاهیم ذاتی که نشان دهنده ایدئولوژیک سازی یک فرهنگ در یک مقوله جهانی است و مقدر شده تا بر سر جهان بینی های متضاد و جهان شمولی آنها که انگیزه تلاش آنها برای تسلط بر جهان را تحریک می کند، درگیر شوند_فرهنگ ها معمولاً در سرزمین های مرزی خود زمانی که درگیر یک امنیت هستند با هم برخورد می کنند. در این صورت یک دوراهی (واقعی یا درک شده) با فرهنگ های همسایه (معمول کردن جنگ های نیابتی ) ایجاد می شود که در برابر فراگیری جغرافیایی یک مجموعه فرهنگی دیگر که هم قصد عمل جهانی (یعنی ایدئولوژیک) و توانایی انجام آن (یعنی قدرت بزرگ) را دارد، واکنش نشان می دهد.

از این نظر، قدرت‌ های میانی اصلی، به عنوان دولت‌ های تمدنی، در صورت تمایل، بهترین موقعیت را برای دفاع در برابر مداخلات امپراتوری‌ های ایدئولوژیک دارند. آنها در ترکیب با قدرت های بزرگ رقیب، به عنوان موانع طبیعی نظام بین الملل در برابر هژمونی جهانی در نظر گرفته می شوند. در مجموع، قدرت متوسط با قدرت نسبی و برتری آن در مجموعه امنیتی منطقه ای که لنگر می اندازد، به عنوان سنت فرهنگی به خوبی توسعه یافته و احساس هویت با بهترین شکل، تعریف می شود که سرچشمه همبستگی نسبی، اهداف و ظرفیتها برای تسلط منطقه‌ای_ البته نه جهانی_ و توانایی ترسیم مسیر واردات در برابر قدرت‌های بزرگ جهانی با حفظ خودمختاری است.

در حالی که به عنوان قطب های سیستم اولیه، قدرت های بزرگ می توانند از موضع بالا در مجموعه های امنیتی منطقه ای منفرد دخالت کنند تا بر پویایی محلی آنها تأثیر بگذارند، این همپوشانی یک فرآیند یک طرفه نیست؛ اگر چه اغلب درست است که شرکای محلی از حامیان خارجی به منظور تعقیب مخالفان محلی سوء استفاده می کنند.

خودمختاری مجموعه های امنیتی منطقه ای با پایان یافتن دوره تک قطبی، کاهش قدرت‌های بزرگ و شکسته شدن جهانی‌ سازی و حرکت به سوی شبکه‌ های تجاری منطقه‌ای متعدد با استفاده از قدرت‌های میانی اصلی به عنوان قطب‌های اقتصادی افزایش خواهد یافت

در نهایت، استقلال نسبی قدرت‌ های میانی نشان‌ دهنده انعکاس نسبی یک منطقه (یعنی خودمختاری مجموعه های امنیتی منطقه ای) خارج از نفوذ است: این خودمختاری با پایان یافتن دوره تک قطبی، کاهش قدرت‌های بزرگ و شکسته شدن جهانی‌ سازی و حرکت به سوی شبکه‌ های تجاری منطقه‌ای متعدد با استفاده از قدرت‌های میانی اصلی به عنوان قطب‌های اقتصادی افزایش خواهد یافت.

در عین حال، بیشتر درگیری ها به دلیل ملاحظات توازن قدرت منطقه ای بین کشورهای همسایه، باقی خواهند ماند. بنابراین، الزامات منطقه‌ای برای مقوله قدرت‌ های میانی الزامی است؛ در عین اینکه سلامت داخلی یک دولت نیز اهمیت دارد. ملاحظات سیاسی_اجتماعی داخلی، از جمله ثبات دولتها، انسجام اجتماعی، اعتماد به نفس، هدف مشترک و رهبری مؤثر، به عنوان عوامل اساسی برای همه قدرت ها محسوب می شوند که قدرت های میانی نیز از این قاعده مستثنی نیستند.

علاوه بر این، قدرت‌ های میانی به‌عنوان بازیگرانی که تعاملات بسیاری دارند، تمایل دارند که منافع ملی خود را به صورت منطقه‌ای تعریف کرده و تنها در چارچوب تاریخ و شرایط ژئوپلیتیک منطقه‌ای که در آن ساکن هستند، شناخته شوند.

بنابراین، بر اساس معیارهای تعیین شده ای که ذکر شد، پیشنهاد این است که ژاپن، ترکیه، ایران، برزیل، اندونزی، هند، آلمان، فرانسه، انگلیس ( کانادا، استرالیا و نیوزلند )، نیجریه و آفریقای جنوبی در چشم انداز جهانی کنونی به عنوان قدرت های میانی شناخته شوند.

کد خبر: ۲۱۱٬۰۰۷

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha